امیر گلمامیر گلم، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
محیای نازممحیای نازم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

يكي بود يكي نبود

مطلبي متفاوت اما آموزنده

تو مجله توت فرنگي اين مطلبو خوندم و به نظرم جالب اومد گفتم بذارم تا درس عبرتي بشه بفرماييد ادامه مطلب     وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شو...
28 ارديبهشت 1393

حرف زدن محيا

محيا خانم ما مثل طوطي خيلي از حرفاي ما رو تكرار ميكنه ولي بعضي هارو واضح و به موقع بكار ميبره مثلا مامان و بابا و داداشي و آب و گل و توپ و دست و پا  رو راحت ميگه به هر چيز خوردني نونو ميگه و وقتي ميخواد بلند بشه يا علي ميگه و وقتي توپ شوت ميكنه 1 و 2 ميگه وقتي هم چيزي رو نميخواد قاطع ميگه نه بقيه درخواست هاش رو هم با بگير و بده طلب ميكنه . روزجمعه  12 ارديبهشت پدر و دختر دست تو دست هم داشتن قدم ميزدن و من يك قدم جلوتر نيگاشون ميكردم كه محيا گفت ماماني دست بگير و بعد دستشو دراز كرد در كل قربونش برم من و خدا رو شكر ...
15 ارديبهشت 1393

حس استقلال طلبي

شنبه 13 ارديبهشت      ساعت 22/45 داشتيم از خونه بابابزرگ بابايي ميامديم  من : راستي يادم رفته پوشك هاي محيا هم تمام شده كاش براش بخريم بعد بريم خونه  بابا: كاش زودتر ميگفتي الان واجبه (بابايي تنبليش ميشه كه بره بگيره)  من:خب از همين سوپري نزديك خونه بگير  امير كه حس بابايي رو درك ميكنه ميگه بابا ميخواي من برم بگيرم من و بابا اول نيگاه هم ميكنيم بعد نيگاه امير هي نيگاه هم ميكنيم هي نيگاه امير بعد بابايي فك افتادشو جمع ميكنه ميگه آره ميري بگيري پسرم ميخواست مطمئن بشه انگار امير: بعععععععععععله ماشين رو اونور خيابون پارك ميكنه بعد از تو آينه كنترل ميكنه كه ماشيني محض اعتياد دور و بر بچمون نيا...
15 ارديبهشت 1393